کد مطلب:314559 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:129

یا اباالفضل جانم فدای دست های بریده ات...
ساعت ده صبح یكی از آخرین روزهای شهریور ماه بود. آقای خدا دوست و همسرش برخلاف همیشه در خانه به سر می بردند. قرار بود با گرد آمدن گروهی از افراد فامیل، دسته جمعی برای خرید عروسی بروند. عروس، خواهر آقای خدادوست و داماد هم برادر كوچك خانم خدا دوست بود.

ساعتی بعد، هنگامی كه همه دور هم جمع شدند زمان ترك خانه فرا رسید. به این ترتیب، سه چهار تا از بچه های هفت هشت ساله فامیل كه به عقیده بزرگترها دست و پا گیر بودند، به ماهرخ دختر هجده ساله آقای خدا دوست سپرده شدند.

دقایقی بعد، همین كه آخرین سفارش ها انجام شد و بزرگترها رفتند، خانه به مكان تفریح و محل بازی بچه ها مبدل شد. ماهرخ كه به تازگی دیپلمش را گرفته بود و هنوز طعم شیرین موفقیت در كنكور را زیر دندان داشت. با دقت تمام مراقب بچه ها بود كه خدای ناكرده دست به خطا نزنند و برای هیچ كدامشان اتفاق ناگواری پیش نیاید.

حدود سه ساعت تمام سر و كله زدن با بچه ها ماهرخ را به راستی كلافه كرده بود، با این حال او باز هم چهار چشمی مواظب بچه ها بود كه بلایی سر خودشان نیاورند.

در این لحظات یكی از بچه ها دور از چشم ماهرخ، خودش را به پله های نیمه ساز خانه رساند. او برای خاموش كردن حس كنجكاوی خود، می خواست به پشت بام برود و ببیند در آنجا چه خبر است.

متأسفانه ماهرخ با همه مراقبت هایش برای لحظاتی از این موضوع غافل ماند... سپس با دستپاچگی خود را به پله ها رساند و با شتاب چند تا از پله های آجری را پشت سر گذاشت و به اولین پا گرد رسید. در آنجا بود كه پایش به تكه آجری گیر كرد و در چشم به هم زدنی با صورت به روی زمین افتاد.

در یك لحظه شیارهایی از خون در میان خاك و شن به راه افتاد. همین لحظه بزرگترها از راه رسیدند و با پی بردن به موضوع بلافاصله ماهرخ را به درمانگاه رساندند.

پس از آنكه صورت و بینی متورم و مجروح ماهرخ پانسمان شد. او تازه متوجه شد كه هیچ كدام از دندان های جلویی او را در جای خود نیستند! به اولین دندانپزشكی كه



[ صفحه 534]



مراجعه كردند. جوابی مأیوس كننده شنیدند:

- از دست من كاری ساخته نیست. مگر آنكه بخواهید دندان مصنوعی بگذارید.

آنها به چندین پزشك دیگر سر زدند، اما نتیجه ای نگرفتند و شب مأیوس و نا امید به خانه بازگشتند. ماهرخ كه دختری سبزه رو و جذاب بود. حالا قیافه ای كریه و آزار دهنده پیدا كرده بود.

فردای آن روز دوباره راه افتادند تا به سراغ چند متخصص دیگر بروند. یكی از آنها مبلغ خیلی كلانی درخواست كرد و دیگری گفت دو ساعت پس از افتادن دندان دیگر كاری از دست كسی ساخته نیست.

در این گیرودار عموی ماهرخ ناگهان به یاد دكتر جوانی افتاد كه به تازگی در مطب تازه تأسیس خود شروع به كار كرده بود.

آقای خدادوست، با آنكه باور نمی كرد از دست پزشك جوان كاری ساخته باشد. پیشنهاد برادرش را پذیرفت و به این ترتیب بدون فوت وقت، خود را به مطب تازه تأسیس رساندند.

پزشك جوان، با خوشرویی تمام از آنها استقبال كرد و پس از معاینه دهان ماهرخ. با اطمینان گفت:

اگر از افتادن دندان ها پیش از 24 ساعت گذشته باشد كاری نمی شود كرد. اما اگر كمتر از این زمان باشد، با توكل به خدا، از عهده اش برمی آیم.

وقتی معلوم شد كه فقط 20 ساعت از حادثه گذشته است، پزشك جوان گفت:

- هرچه سریعتر بروید و در مكانی كه حادثه رخ داده است دندان های دخترتان را پیدا كنید و بیاورید. فقط توجه كنید كه نباید دندان ها را پاك كنید. همانطور با خاك و خاشاك به اینجا بیاورید.

در راه دل خانم خدادوست مثل سیر و سركه می جوشید. او با خود می گفت: نكند دندان ها را پیدا نكنیم. نكند یكی دو تا از آنها تا به حال گم و گور شده باشند. با این افكار بود كه او چشم هایش را روی هم گذاشت و در دل گفت: یا ابوالفضل العباس علیه السلام تو را به جان جد اطهرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم قسم می دهم ما را



[ صفحه 535]



از خانه ناامید برنگردان. همین جا نذر می كنم كه اول ماه یك سفره ابوالفضل علیه السلام بیندازم. یا ابوالفضل جانم فدای دستهای بریده ات...

دقایقی بعد، آنها در پاگرد خانه، با دقت و احتیاط تمام، به دنبال دندان های شكسته ماهرح بودند. این جستجو، بیش از چند دقیقه وقت آنها را نگرفت... و زمانی كه آنها برای بار دوم قدم به مطب پزشك جوان گذاشتند، فقط 21 ساعت از حادثه گذشته بود.

پس از سه ساعت تلاش. هر دندان در جای خود قرار گرفت. پزشك جوان، با پایان گرفتن كار، از آقای خدادوست خواست كه 48 ساعت دیگر به مطب مراجعه كنند. همچنین افزود كه امكان دارد دندان ها عفونت كنند و ماهرخ در بیمارستان بستری شود، اما به لطف خدا هرگز چنین اتفاق ناخوشایندی رخ نداد.

دو روز بعد خانواده خدادوست در مطب بودند پزشك جوان وقتی دهان ماهرخ را باز كرد و به وارسی دندان هایش پرداخت، لبخندی از رضایت بر لب نشاند و گفت:

- آقای خدادوست، باور كنید خود من كمترین امیدی به پیوند خوردن دندان های دخترتان نداشتم. در آن لحظات، فقط نام و یاد خدا بود كه به من قوت قلب می داد.

الآن هم مطمئن هستم فقط معجزه خداوندی موجب پیوند دندان ها شده است.

قطره اشكی از شوق، برگونه ماهرخ جاری شد... و خانم خدادوست به یاد اول ماه بود كه سفره اش را بیندازد. [1] .



شرمنده ام زبان دلم وا نمی شود

خون واژه ای به وصف تو پیدا نمی شود



می خوانمت به نام و نمی دانمت هنوز

فهمیدنت نصیب دل ما نمی شود



در كربلا نبوده ام و می كنم دعا

گردم شهید عشق تو، اما نمی شود



زینب نگرد دشت پر از لاله را چنین

ای خواهرم شهید تو پیدا نمی شود



گنگم هنوز و كار دلم حسرت است و بس

شرمنده ام زبان و دلم وا نمی شود [2] .





[ صفحه 536]




[1] مجله خانواده شماره 196، سال نهم، اول آبان ماه 1379، استفاده شده از مقاله ي آقاي احسان الهامي.

[2] رضا اسماعيلي.